کد مطلب:316795 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:177

مخیلف، برخیز و بر سر و صورت بزن
در كتاب سردار كربلا ترجمه ی كتاب العباس مرحوم مقرم، صفحه ی 262، عالم جلیل القدر شیخ حسن از نوادگان صاحب «جواهر» قدس سره، از حاج منشید بن سلمان كه خود شاهد این كرامت بود، نقل می كند كه:

مردی از طایفه ی «براجعه» در خرمشهر بنام «مخیلف» به مرضی در پاهایش دچار شد تا آنجا كه همه ی پاهایش را فراگرفت وآنها را از حركت انداخت.

سه سال بدین سان گذشت و اكثر مردم خرمشهر او را مشاهده می نمودند كه در بازار و مجالس سوگواری سیدالشهداء علیه السلام در حالی كه بر روی دست و پاهایش خود را می كشید و از مردم كمك می گرفت در رفت و آمد بود.

شیخ خزعل كعبی، در خرمشهر حسینیه ای داشت كه در آن در دهه ی اول محرم، مجلس عزاداری برپا می ساخت و جمع بسیاری و حتی زنان، كه در طبقه ی بالای حسینیه می نشستند، در آنجا حضور می یافتند.

در آن شهرها رسم بود كه چون شخص مدیحه خوان در نوحه ی خود به ذكر شهادت می رسید اهل مجلس به پا می خواستند و بالهجات مختلف، به سر و سینه می زدند. و مخیلف در این مجلس شركت می جست (و چون نمی توانست پاهای خود را جمع كند در زیر منبر می نشست).

در روز هفتم محرم كه متعارف بود مصیبت اباالفضل علیه السلام ذكر



[ صفحه 115]



شود، چون خطیب به ذكر سوگواری قمر بنی هاشم علیه السلام پرداخت، حضار از مرد و زن برخاستند و به شیوه ی معمول به، عزاداری پرداختند.

در آن حال ناگاه مخیلف را هم مشاهده نمودند كه بر روی پاهایش ایستاده و بر سر و رو می زند و چنین نوحه می خواند:«منم مخیلف كه عباس مرا بر سر پا داشت».

چون مردم این معجزه را از اباالفضل علیه السلام مشاهده نمودند بر او هجوم آورده و او را در آغوش گرفته و می بوسیدند و لباسهایش را هم برای تبرك پاره كردند.

شیخ خزعل كه چنین دید به خدمتكارانش دستور داد كه او را از میان مردم خارج كرده به یكی از اطاقهای مجاور ببرند.

آن روز در خرمشهر بزرگتر از عاشورا گشت و گریه و فغان از زن و مرد، شهر را به لرزه درآورد و ملا عبدالكریم خطیب از اهل منبر خرمشهر برایم بازگو نمود كه شیخ خزعل هر روز برای حضار مجلس، طعامی فراهم می ساخت و آن روز به سبب گریه و سوگواری مردم، تا دیر وقت سفره ی غذا به تأخیر افتاد.

علامه شیخ حسن مذكور می گوید:

سپس از مخیلف سؤال شد كه چه مشاهده كردی؟

گفت: آن هنگام كه مردم به عزای عباس علیه السلام بر سر می زدند، من در حالی كه زیر منبر بودم به خوابی كوتاه رفتم و مردی خوش سیما و بلند قامت بر اسبی سپید و درشت هیكل را در مجلس دیدم كه به من فرمود: ای مخیلف چرا برای عزای عباس علیه السلام بر سر و صورت نمی زنی؟

گفتم: ای آقا من در این حال توانائی ندارم.



[ صفحه 116]



فرمود: برخیز و بر سر و صورت بزن.

گفتم: مولایم نمی توانم برخیزم.

فرمود: برخیز و بر سر و صورت بزن.

گفتم: سرورم دستت را بده تا برخیزم.

فرمود: «من دست ندارم».

گفتم: چگونه برخیزم؟

فرمود: ركاب اسب را بگیر و برخیز.

پس من ركاب اسب را گرفتم و اسب جهش برداشت و مرا از زیر منبر خارج نمود و از من غایب شد و مشاهده نمودم كه سلامت خود را بازیافته ام.



من كه از روز ازل مهر تو در دل پروریدم

بین خوبان جهان، تنها، تو را من برگزیدم



از مقام و قدر و شأنت من چه گویم ای برادر

زآنكه مولای من استی و من آن عبد عبیدم



مادرم می گفت: عباسم، ترا با شیره ی جان

روی دامن از برای یاری دین پروریدم



آن قدر گویم ز وصفت ای گل گلزار زهرا

تو امیر تاجداری، من غلام زر خریدم



بر در درگاه لطفت آمدم بهر گدایی

ای برادر جان، مكن از درگه خود ناامیدم



یا بده اذن نبردم؛ یا جوابم كن، جوابم

تا نگردم رو سیه نزد خداوند مجیدم



[ صفحه 117]



رفت از تن تاب و صبر رفت از سر عقل و هوشم

تا نوای العطش از نای اطفالت شنیدم



رخصتی ده تا كه آب از بهر طفلان تو آرم

گر كنی امروز در نزد سكینه رو سفیدم



گر شود از تن جدا دستم ندارم هیچ باكی

ز آنكه از روز ازل من دست از هستی كشیدم



گر زند دشمن به چشمم تیر، شاد و سربلندم

كز قیامم در ره عشق تو نهضت آفریدم



شعر از «صغیر اصفهانی»



[ صفحه 118]